یک بار از مترسکی پرسیدم : ایا از ایستادن تنها در این دشت خسته نشده ای؟ پاسخ داد : ترساندن دیگران لذتی عمیق و پایداردارد،به همین خاطرمن از کارم راضی ام و هرگزخسته و بیزارنمی شوم !
دمی اندیشیدم و گفتم : درست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام ! گفت : فقط کسانی می توانند چنین لذتی را بچشند که تنشان از کاه پر شده باشد ! سپس اورا رها کردم و به راه خود رفتم، در حالی که نمی دانستم منظورش ستایش ازمن بود یا تحقیر کردن من . یک سال گذشت و مترسک به فیلسوفی دانا تبدیل شد و وقتی دوباره از کنارش گذشتم : دو کلاغ را دیدم که مشغول لانه ساختن زیر کلاه او بودند !
من زیاد تو نخ متنهای ادبی نیستم ولی این یکی متن قشنگی بود سعی کن از این متنها تو وبلاگت بیشتر بزاری مرسی