نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

من . دزدی . دفتر خاطرات

صبح است . بیدارم و دراز کشیده ام . هوا تازه روشن شده و صدای آواز پرندگان را می شنوم . اندکی بعد خورشید در می آید و در قاب پنجره آسمان آبی را خواهم دید . شاید امروز روز گرمی باشد . شاید سرانجام تابستان از راه برسد . 

در کنارم ، نبیل به آرامی در خوابست . چقدر او را دوست دارم خدا می داند . 

صدای پای خدمتکارم را می شنوم که در اتاق نشیمن من راه میرود و هیزم در آتشدان می ریزد . نبیل باز هم در خوابست . به آهستگی او را تکان می دهم . (( بلند شو خوابالو . بلند شو . خدمتکارها آمدند . ))  

او چشمانش را باز میکند و می گوید : صبح به خیر عزیزم . دلم می خواهد باز هم بخوابم . 

 از جا بلند می شود اما هنوز خواب آلود است ...