نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

من کی پانیذم را میبینم ؟

جستی بر افکار پژمرده من 

که دیگر با چای زعفرانی هم    جوانه نخواهد زد 

دیگر قهوه هم چاره ساز نیست 

فقط مرهم سردردهای شبانه ست 

 

شروع اش را نمی دانست از کجا شروع شد همچون هوای له شده در دستمال کاغذی وقتی که داشت با کفش ه لنگ لنگ شده اش بر لب هایش راه می رفت کوه ها پشت سرش شکلک در می اوردند  

آسمانش دیگر اسمان نبود ریشخند بود 

نگاهش داشت دختری رو پاره میکرد که از گذشته اش میگفت گذشته ایی که در آن کرکس هم تخم گذاشته بود . 

 

می روم تا آنسوی دستانت  

تا آنسوی عطر شهوت انگیز موهایت 

اما  

اما نمیدانم چه کسی رنگ ناخنهایت را زده  

نمیدانم چه کسی کنج اون اتاق خلوت رمیده 

ای کاش 

ای کاش میشد من امشب موهایت را خرگوشی کنم  

 

خسته ام  

خسته شدم  

خیلی خسته ام  

به جان فائقه خسته ام