نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

بسی دیده ام

دیده ام کسی را که روی کلاه دیگری نشسته بود

رنگش پریده بود

بدنش می لرزید

منتظر چیزی بود...هرچی می خواهد باشد...

منتظر جنگ ... منتظر آخر دنیا...

اصلا قادر نبود حرکتی بکند یا حرفی بزند

و آن دیگری

آن دیگری که کلاه (( خودش )) را جستجو می کرد

رنگش پریده تر بود

و او هم می لرزید

و هی به خود میگفت :

کلاهم را ...کلاهم را ...

و میخواست گریه کند .

دیده ام کسی را که روزنامه می خواند

دیده ام کسی را که به پرچم سلام می داد

دیده ام کسی را که لباس رسمی پوشیده بود

یک ساعت داشت

یک زنجیر ساعت

یک کیف پول

یک نشان افتخار

و یک عینک روی دماغ .

دیده ام کسی را که دست بچه اش را می کشید

و فریاد می زد ....

دیده ام کسی را با سگی

دیده ام کسی را با عصای شمشیردار

دیده ام کسی را که گریه میکرد

دیده ام کسی را که داخل کلیسا می شد

دیده ام دیگری که از آن خارج می شد .