سزاوار تشویشم اگر حرف هایت را غورت بدهم .
دیاری که امروز دارد کهنه لباس قدیمی اش را از گنجه می اندازد دور ، تو چرا جابجایی را احساس نمی کنی ؟
بیا با من باش
با ما
دست های کوچک و معصومانه ات را با تف تر نکن . می گذرد این ثانیه ها
با ساعت من یا بی ساعت من
اون خنده را ببین ... ببین .. دیدی ؟؟
از چراغ قرمز رد شد . همه بغض ها داشتند نگاهش میکردند .
آه ه ه ه .... صدای افسوس آمد . چرا غورتش ندادیم
خشم شب طبیعت را با همه آوانگاردیش می ستانم ، اما ، خودبینی و تشویق آینه ای که به من زل زده بود را با لبخندی به غمگینی هدایت میکنم .
سلام
نوشته ی متفاوت و خاصی بود.خوشمان آمد
سلام نبیل عزیز.
با دوکار تازه اومدم.منتظرم.