نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

تلفنم دارد زنگ میخورد ۰۰۰

گلوگاه مرزی ام رو حلبی بریده  

صدای غیرت از آیفون رمیده 

 

دارد ترانه رسوایی سر می دهد ، چگونه با یخ آهو رو بزنم ؟ 

اصلآ چرا باید بزنم ! مگر پدر بزرگ به تو آبنبات چوبی نداد ؟ 

بیا لیس بزن ، این هم مال تو ..... 

 

دیشب خواب دیدم که به اسکندر دارند تجاوز میکنند ، از پشت  

پنجره ..... 

 

جیغ زدن وافوری که سالهاست رنگ زرد تریاک رو ندیده 

روزی سوداسراهای شب حال بزرگ منشان بود 

امروز گوشه نشین گوشه گیر کتاب خانه پیرمرد 

 

قدم هام رو باید آهسته تر بردارم  

باید دنیا رو به حالت تعلیق در بیاورم ( اصلآ منشوریت میکنم تا اشکت در آد ) 

شاید تو بیایی ، این شب جمعه تو بیایی 

  

ای کاش هنگام پاره کردن قلک پسر خاله همه سوراخ ها رو پوشانده بودم