نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

قسمت دوم

سه زن خواب فروش را دیدم که دوئل را در کلبه من به را انداخته بودند . 

 

یکی از میان همه قاتل پنجم است ... 

داشتند قلب یخی راننده تاکسی که ۲ خواهر را با اسلحه سرد به قتل رسانده بود نیش زنبور می خوراندند .. 

 

به یاد آخرین ملاقات در زاگرس ، جائی که این کادوی دربه در خود را تقدیم به تو که ترانه کوچک زندگیم بودی کردم .

قسمت اول

من از این تاریکی می ترسم .... 

هرشب تنهایی . تردید ،‌ روزهای آشفته من  

وقتی که محاکمه در خیابان در وقت اضافه انجام میگیرد !!! 

 

راز این ایستگاه بهشت چیست که آدم حیران ان است . 

بازی شبانه در راه است ، آواز گنجشک ها را به یاد آور که احضارشدگان غریبه را میخواهند .  

به همین سادگی می گویم ، وقتی همه خوابیم خواب زمستانی ، سیمای زنی در دوردست نمایان می شود تا راز آسمان را بر ملا کند . 

اگر ماه وشی باشد . 

آرزوهای زمین شکاف خواهند خورد وقتی که حرفه ای ها پابرهنه در بهشت دختر خوب خدا را در سکانس آخر صدا می زنند

کارو ( شکست سکوت )

 

یکساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم برویش نگاه کردم :  

فریاد کشید که : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمیزنی ،؟  

گفتم ، نشنیدی ؟! .. برو !... 

 

 

 

ای آسمان ! . باورمکن . کاین پیکر محزون منم . 

من نیستم !.. من نیستم ! 

رفت عمر من ، از دست من .. 

این عمر مست و پست من : 

یکعمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم ! 

لیک عمر پای اندر گلم ، 

باری نپرسید از دلم  

من چیستم ؟ من کیستم  

 

 

 

خدایا تو بوسیده ای هیچگاه 

لب سرخ فام زنی مست را  

ز وسواس لرزیده دندان تو  

به پستان کالش زدی دست را 

دریغا تو احساس اگر داشتی 

دلت را چو من مفت می باختی 

برای خود ای ایزد بی خدا

من . دزدی . دفتر خاطرات

صبح است . بیدارم و دراز کشیده ام . هوا تازه روشن شده و صدای آواز پرندگان را می شنوم . اندکی بعد خورشید در می آید و در قاب پنجره آسمان آبی را خواهم دید . شاید امروز روز گرمی باشد . شاید سرانجام تابستان از راه برسد . 

در کنارم ، نبیل به آرامی در خوابست . چقدر او را دوست دارم خدا می داند . 

صدای پای خدمتکارم را می شنوم که در اتاق نشیمن من راه میرود و هیزم در آتشدان می ریزد . نبیل باز هم در خوابست . به آهستگی او را تکان می دهم . (( بلند شو خوابالو . بلند شو . خدمتکارها آمدند . ))  

او چشمانش را باز میکند و می گوید : صبح به خیر عزیزم . دلم می خواهد باز هم بخوابم . 

 از جا بلند می شود اما هنوز خواب آلود است ...

نوازش

دریای درون

و در بی وزنی اعماق

جایی که رویاها بر آورده می شوند

دو آرزو با هم یکی می شوند

نگاه من و نگاه تو ، همانند انعکاس صدایی 

خاموش ، بی پایان تکرار می شوند 

 

     دورتر و دورتر 

 

فراتر از آنسوی هر چیزی 

از میان استخوانها و خون 

 

ولی تا ابد بیدار خواهم شد .  

و همشه آرزوی مرگ خواهم کرد 

 

گیسوان تو همواره لب های مرا نوازش خواهند کرد

بازی وبلاگی

هفت کتابی که خوانده ام و بیشتر خوشم آمده است . 

 

۱. سینوهه                                  میکا والتاری       

۲. مادر هند                                 ویجت کانا     

۳ . کلبه عمو تام                          هریت بیچر استو  

۴. قلعه حیوانات                           جورج اورول

۵. سنگ صبور                             صادق چوبک                           

۶. زنده به گور                              صادق هدایت

۷. اسکار و بانوی صورتی                اریک امانوئول اشمیت

تا انجا

 چشم هایت را باز کن  

  سکوت لبخندت را بشکن 

   خش خش بادها را بگیر 

     و خود را به او بسپار  

 

 ای بادها .... همراهیش کنید... تا انجا.......