سه زن خواب فروش را دیدم که دوئل را در کلبه من به را انداخته بودند .
یکی از میان همه قاتل پنجم است ...
داشتند قلب یخی راننده تاکسی که ۲ خواهر را با اسلحه سرد به قتل رسانده بود نیش زنبور می خوراندند ..
به یاد آخرین ملاقات در زاگرس ، جائی که این کادوی دربه در خود را تقدیم به تو که ترانه کوچک زندگیم بودی کردم .
من از این تاریکی می ترسم ....
هرشب تنهایی . تردید ، روزهای آشفته من
وقتی که محاکمه در خیابان در وقت اضافه انجام میگیرد !!!
راز این ایستگاه بهشت چیست که آدم حیران ان است .
بازی شبانه در راه است ، آواز گنجشک ها را به یاد آور که احضارشدگان غریبه را میخواهند .
به همین سادگی می گویم ، وقتی همه خوابیم خواب زمستانی ، سیمای زنی در دوردست نمایان می شود تا راز آسمان را بر ملا کند .
اگر ماه وشی باشد .
آرزوهای زمین شکاف خواهند خورد وقتی که حرفه ای ها پابرهنه در بهشت دختر خوب خدا را در سکانس آخر صدا می زنند
یکساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم برویش نگاه کردم :
فریاد کشید که : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمیزنی ،؟
گفتم ، نشنیدی ؟! .. برو !...
ای آسمان ! . باورمکن . کاین پیکر محزون منم .
من نیستم !.. من نیستم !
رفت عمر من ، از دست من ..
این عمر مست و پست من :
یکعمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم !
لیک عمر پای اندر گلم ،
باری نپرسید از دلم
من چیستم ؟ من کیستم
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به پستان کالش زدی دست را
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می باختی
برای خود ای ایزد بی خدا
صبح است . بیدارم و دراز کشیده ام . هوا تازه روشن شده و صدای آواز پرندگان را می شنوم . اندکی بعد خورشید در می آید و در قاب پنجره آسمان آبی را خواهم دید . شاید امروز روز گرمی باشد . شاید سرانجام تابستان از راه برسد .
در کنارم ، نبیل به آرامی در خوابست . چقدر او را دوست دارم خدا می داند .
صدای پای خدمتکارم را می شنوم که در اتاق نشیمن من راه میرود و هیزم در آتشدان می ریزد . نبیل باز هم در خوابست . به آهستگی او را تکان می دهم . (( بلند شو خوابالو . بلند شو . خدمتکارها آمدند . ))
او چشمانش را باز میکند و می گوید : صبح به خیر عزیزم . دلم می خواهد باز هم بخوابم .
از جا بلند می شود اما هنوز خواب آلود است ...
دریای درون
و در بی وزنی اعماق
جایی که رویاها بر آورده می شوند
دو آرزو با هم یکی می شوند
نگاه من و نگاه تو ، همانند انعکاس صدایی
خاموش ، بی پایان تکرار می شوند
دورتر و دورتر
فراتر از آنسوی هر چیزی
از میان استخوانها و خون
ولی تا ابد بیدار خواهم شد .
و همشه آرزوی مرگ خواهم کرد
گیسوان تو همواره لب های مرا نوازش خواهند کرد
هفت کتابی که خوانده ام و بیشتر خوشم آمده است .
۱. سینوهه میکا والتاری
۲. مادر هند ویجت کانا
۳ . کلبه عمو تام هریت بیچر استو
۴. قلعه حیوانات جورج اورول
۵. سنگ صبور صادق چوبک
۶. زنده به گور صادق هدایت
۷. اسکار و بانوی صورتی اریک امانوئول اشمیت
چشم هایت را باز کن
سکوت لبخندت را بشکن
خش خش بادها را بگیر
و خود را به او بسپار
ای بادها .... همراهیش کنید... تا انجا.......