نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

نبیل پانیزه

مراوده با انسان ها کژراهه ای است به سوی خودنگری

چی می شد . اگه می شد

سزاوار تشویشم اگر حرف هایت را غورت بدهم . 

دیاری که امروز دارد کهنه لباس قدیمی اش را از گنجه می اندازد دور ، تو چرا جابجایی را احساس نمی کنی ؟ 

بیا با من باش  

با ما  

دست های کوچک و معصومانه ات را با تف تر نکن . می گذرد این ثانیه ها  

با ساعت من یا بی ساعت من  

اون خنده را ببین ... ببین .. دیدی ؟؟  

از چراغ قرمز رد شد . همه بغض ها داشتند نگاهش میکردند . 

آه ه ه ه .... صدای افسوس آمد . چرا غورتش ندادیم  

 

خشم شب طبیعت را با همه آوانگاردیش می ستانم ، اما ،  خودبینی و تشویق آینه ای که به من زل زده بود را با لبخندی به غمگینی هدایت میکنم .  

؟؟؟؟

نمی توان گفت که ما از ایمان بی بهره ایم . تنها همیت واقیعت ساده زندگی ما از چنان ارزش ایمانی بر خوردار است ، که هرگز از آن تهی نمی گردد . 

این ارزش ایمانی در چیست ؟ ساده است ، انسان نمی تواند زندگی نکند  

درست در همین نمی تواند است ، که نیروی جنون آمیز ایمان نهفته است ؛ در همین انکار است که نیروی ایمان شکل می گیرد . 

 

نیازی نیست که از خونه بیرون روی . پشت میزت بمان و گوش کن . نه ، حتی نیازی نیست که گوش کنی ، فقط منتظر بمان . نه ، حتی نیازی نیست منتظر بمانی ، فقط یکسره بی حرکت و تنها باش . جهان خود را آن چنان که هست بر تو . عرضه خواهد کرد . جز این نمی تواند کار دیگری بکند . او سرمست و بی خویش فراروی تو به پیج و تاب در خواهد آمد .  

 

پ ن :‌ دوستان خوبم ، از شما میخوام برای این پست عنوان یادداشت انتخاب کنیند .

عاقبت تف انداختن زیاد ، باران است . باران

تا این هنگام تنها صدا ، صدای باران بود . اکنون آواز جریان آب به گوش می رسد ، شاید باران پایان یافته باشد . 

طبیعت ، تسلسل اشکال و دوره هاست : یخ به آب و آب به ابر و ابر به باران تبدیل می شود . گیاه می خشکد تا دانه به بذر مبدّل گردد ، و بذر بر خاک می پوسد تا نسل گیاه جاودانه شود . 

جریان رود ، نشانه پایان یک دوره است . حلقه یی به حلقه ی دیگر تبدیل شده است تا رشته ی تسلسل کلّی هم چنان در این کارگاه بافته شود . 

امّا برای جزء ، معنی هر آغاز چیزی به جز مرگ مسلّم نیست ؛ و با این همه ، زنده حضور قاطع مرگ را همیشه به تردید باور کرده است : 

آیا آواز آب نشانه پایان دوره است ؟ 

مایه ی اندیشه گی شعر بعدی نیز همین است : مّد ، مرگ جزر است و جزر ، مرگ مّد ! تپش جاودانه ی قلب دریا جز این تناوب نیست . 

 

 

                                   صدای آب .  

                آیا باران های تابستانی 

                                پایان یافته ؟ 

 

                     

                                                                           سوگی ( هایکو )

یکی دارد تف می اندازد

آنها همه با هم با هرزه درایی آشفته و درهمی پرسش میکنند چنان که گویی در صددند تا بدین طریق رد و نشان کلیه پرسش های اصیل را محو کنند . نه ، یاران راستینم را نمی توانم از میان پرسندگان ، از میان جوانان ، پیدا کنم . سالخوردگان و خاموشانی نیز که اکنون خود جزو آنها هستم ، در این مورد دسته کمی از جوانان ندارند . از هر چه بگذریم سر تا پای این پرسش ها به چه کار می آیند ، مگر نه این که از همه آنها کاملا سر خورده شده ام . احتمالا رفقای من به مراتب از من عاقل ترند و راه های خوبی که برای تحمل این زندگی اختیار می کنند کاملا از نوع دیگر است . لیکن ناچارم اضافه کنم که این راه ها ، اگر چه شاید در روز مبادا دردی از آنحا دوا کند ، یا تسکین دهنده و آرامبخش باشد و در شخصیت آنها منشأ تحولی شود ، اما در مجموع همان قدر مهم اند که راه زندگی من اهمیت دارد ،زیرا این که به هر سو می نگرم نشانی از موفقیت آنها نمی بینم ، چه اهمیت دارد . می ترسم که آخرین چیزی که به مدد آن رفقایم را تمیز خواهم داد ، خود موفقیت باشد .

بسی دیده ام

دیده ام کسی را که روی کلاه دیگری نشسته بود

رنگش پریده بود

بدنش می لرزید

منتظر چیزی بود...هرچی می خواهد باشد...

منتظر جنگ ... منتظر آخر دنیا...

اصلا قادر نبود حرکتی بکند یا حرفی بزند

و آن دیگری

آن دیگری که کلاه (( خودش )) را جستجو می کرد

رنگش پریده تر بود

و او هم می لرزید

و هی به خود میگفت :

کلاهم را ...کلاهم را ...

و میخواست گریه کند .

دیده ام کسی را که روزنامه می خواند

دیده ام کسی را که به پرچم سلام می داد

دیده ام کسی را که لباس رسمی پوشیده بود

یک ساعت داشت

یک زنجیر ساعت

یک کیف پول

یک نشان افتخار

و یک عینک روی دماغ .

دیده ام کسی را که دست بچه اش را می کشید

و فریاد می زد ....

دیده ام کسی را با سگی

دیده ام کسی را با عصای شمشیردار

دیده ام کسی را که گریه میکرد

دیده ام کسی را که داخل کلیسا می شد

دیده ام دیگری که از آن خارج می شد .

می خوام بخوابم

کپک زده مغزم را با سودای صبح گاهانه تو می جویم 

تا شوری دریا را با طعم تلخ شوریش به جوشانم 

  

ای تو که همراه منی ، عاشق منی  ؟ 

  

تو که از صبح    با من    با برهنگی    به تاریکی می رسانی  

 

عاشق منی ؟ 

 

تو که حتی رنج زخم زبون کبوتری که گرسنگی خود را همراه خود میاورد ،‌ نداری  

 

عاشق منی ؟  

راستش را بگو  

 

 منی که    باتو    بی تو        تا زیر زمین این زمین رفتم  

منی که     با هستیت    نیستیت    تا اعماق ترین    ترین دریا رفتم  

باز هم خوابم ؟ 

 

راستش را بگو ؟ 

 

موهایت دارد صورتم را به شی ون می اندازد . ورش دار 

 

                                                              شب بخیر

طاهره قرهّ العین

  

ای مردم ، رستاخیزی نخواهد بود مگر آن رستاخیزی که شما در راه احقاق حق بر پا دارید . بهشت و جهنم شما همین دنیاست .  

خداوند ، عالم را آفریده است تا خلایق به شادی از ثروت و نعمت جهان بهره گیرند . پس ما میگوئم مالکیت ، فساد اجتمایی است . ذخیره ثروت به دست گروهی محدود به هنگامی که اکثریت از آن محروم است بالاترین فساد است . باید شما رعایا از اموال سهم برابر ببرید تا فقر از میان شما برخیزد . اگر زمین از آن خداست ، پس از آن یکایک شما نیز هست .  

 

 

                        برای شناخت بیشتر به ادامه مطلب رجوع کنید

ادامه مطلب ...